مقدمه
بزرگترین چالشهای افراد بسیار حساس معمولاً از دوران کودکی آغاز میشود. چگونه میتوانید از این بار رها شوید و احساسِ کاملِ بودن کنید؟
بهعنوان یک فرد بسیار حساس، ممکن است دیدگاهی پیچیده نسبت به دوران کودکی خود داشته باشید: گاهی آن را پر از محبت، آرامش و فضای خیالپردازی میبینید و گاهی نشانههایی از نادیده گرفتهشدن یا سرکوب حساسیت خود را مییابید. بزرگترها ممکن است بهطور مستقیم یا غیرمستقیم به شما گفته باشند که «بیش از حد» هستید؛ نیازهای عاطفیتان را نادیده گرفته یا شما را بهدلیل شدت احساساتتان سرزنش کردهاند. حتی ممکن است خودتان نیز حساسیتتان را بیش از حد بدانید.
دیدگاه درمانگر درباره میراثِ کودکی
من، بهعنوان روانشناسِ متخصص در بزرگسالان بسیار حساس، بهطور منظم با مراجعانی درباره میراث بزرگ شدنِ بهعنوانِ یک کودک بسیار حساس صحبت میکنم. در آغازِ درمان، افراد بسیار حساس اغلب میگویند که حساسیتشان همچنان مانعِ پیشرفتشان است و از من میپرسند «چگونه میتوانم از حساسیت عبور کنم؟»
در حالی که من با دردِ آنها همدردی میکنم و خودم نیز چالشهایی در بزرگ شدن بهعنوانِ یک فرد بسیار حساس داشتهام، بخشِ مهمِ کارِ درمانی این است که این توهم را بشکنیم که میتوان «از حساس بودن عبور کرد». این امکانپذیر نیست: پژوهشها نشان میدهد که حساسیتِ پردازشِ حسی (SPS) یک ویژگی ذاتی است که در تمام طولِ زندگی همراه است و در تکامل انسانی حفظ شده است.
از آنجا که نمیتوانیم «متوقف» شویم که یک فرد بسیار حساس باشیم، انتخابی پیش رو داریم: یا یاد بگیریم با حساسیتمان زندگی کنیم یا تسلیمِ ناتوانی شویم. این پیامِ سختگیرانه را به مراجعانم میدهم، چون میدانم چه رشدِ عمیقی ممکن است زمانی حاصل شود که افراد بسیار حساس بهطور جدی رویِ بهبودِ کودکِ درون خود کار کنند.
چگونه آسیبهای دوران کودکی بر بزرگسالی تأثیر میگذارد؟
تجربیات دورانِ کودکی تأثیرِ بیشتری بر افراد بسیار حساس دارد. مایکل پلوس چارچوبی به نامِ «حساسیتِ محیطی» پیشنهاد کرده است: این چارچوب نشان میدهد که چگونه واکنشِ فرد نسبت به محیط، هم آسیبپذیری و هم بهرهمندی از محیط را تقویت میکند.
بر اساس این دیدگاه، حساسیتِ محیطی حاصلِ تعاملِ عواملِ ژنتیکی و سازگاریهای فردی است؛ یعنی هم «طبیعت» و هم «پرورش» به شیوههایی رفتارِ افراد بسیار حساس را شکل میدهند. به همین خاطر افراد بسیار حساس بیش از دیگران تحت تأثیر تجربیاتِ اوایلِ زندگی قرار میگیرند.
مطالعاتِ دوقلویی و تحقیقاتی روی کودکانِ سهساله نشان دادهاند که کودکانِ بسیار حساس در برابر والدینی با «کیفیتِ پایینِ مراقبت» مشکلاتِ رفتاری و اجتماعی بیشتری نشان میدهند؛ اما همین حساسیت باعث میشود که آنها در مواجهه با والدینِ مثبت نیز بیشترین بهره را ببرند. بهعبارتِ دیگر، حساسیت تأثیرِ تجربیاتِ اولیه را، چه خوب و چه بد، تقویت میکند.
چگونه آسیبهای دوران کودکی کودکِ درون را «زخمی» میکند
همانطور که تعاملهای سالها با بزرگترهایی که کودکِ حساس را درک نمیکنند یا نیازهای او را برآورده نمیسازند جمع میشود، بزرگسالی برای فرد بسیار حساس میتواند با مجموعهای از مشکلات همراه شود، از جمله:
- نیازهای برآوردهنشده برای پذیرش، عشق و تأیید.
- خودانتقادیِ شدید و عذابِ کمالگرایی.
- عدمِ پذیرشِ خود.
- دشواری در تنظیمِ افکار، احساسات و رفتارها.
- مشکلاتِ اعتماد و صمیمیت، مانند نگهداشتن مردم در فاصله یا مرزهای ناپایدار و مشکل در ابراز خود.
- دشواری در مقابله با استرس در محلِ کار، خانه و نقشِ والدینی، بهویژه اگر خودشان والدِ کودکِ حساس هستند.
با اینحال، بسیار واضح است که برخی تجربیاتِ مثبتِ دوران کودکی میتوانند همانقدر تأثیرگذار باشند: یک پدربزرگ یا معلم حمایتکننده، یا یک مکانِ امن در خانه که امکانِ بازسازی و تخیل به کودک داده است. چنین منابعی میتوانند بهعنوان پناهگاهِ HSP عمل کنند.
آیا «کودک درون» واقعی است؟
«کودک درون» بخشِ نمادینی از شخصیتِ ماست که میراثِ تجربیاتِ دورانِ کودکی را به زندگیِ بزرگسالی منتقل میکند. کارل یونگ برای اولینبار این ایده را بهعنوانِ یکی از آرکتایپها مطرح کرد و درمانگران متعددی زیرمجموعههایی مانند کودکِ یتیم، کودکِ زخمی، کودکِ بیگناه و … را توصیف کردهاند.
هرچند کودکِ درون بهطور استعاری مطرح میشود، علومِ نوظهورِ اعصاب نشان میدهد که مغز ما نیز ترکیبی از بخشهای بالغ و نابالغ است. ناحیهٔ آمیگدالا مسئولِ پردازشِ ترس و واکنشهای اضطرابی است و مسیرهای عصبیِ مربوطه در طولِ عمر تغییرپذیرند. پشتیبانیِ اجتماعیِ موردِ نیاز میتواند واکنشپذیریِ ما را کاهش دهد و تابآوریمان را افزایش دهد.
تحقیقات نشان میدهد که مسیرهای نورونی مرتبط با واکنشهای اضطرابی تا دههها (در برخی مطالعات تا سنین بالاتر) قابلِ تغییرند؛ این پیامِ امیدوارکننده به ما میگوید: میتوانیم کودکِ درونمان را نهفقط در سطحِ استعاری، بلکه در سطحِ مغزی بهبود دهیم، از طریق تجربیاتی که مدارهای جدیدی ایجاد میکنند.
چه زمانی باید سیستم عصبی حساس خود را آرام کنیم؟
افراد بسیار حساس معمولاً با اضطرابِ بالا، بارِ حسی و استرسِ روزمره روبهرو هستند و احساساتِ منفی میتوانند آنها را غرق کنند. آموزشهایی مثل کار با تنفس، تنظیمِ بارِ حسی و تکنیکهایِ آرامسازی میتواند فورا مفید باشد. دورهها و ابزارهایی که بهطور خاص برای HSP طراحی شدهاند میتوانند کمکِ بزرگی باشند و مهارتهایی را برای مدیریتِ زندگیِ روزمره فراهم آورند.
بهبودِ کودکِ درون به چه معناست؟
بهبودِ کودکِ درون یعنی تغییرِ الگوهای دیرینهٔ روابط و رفتارها که از کودکی به ارث بردهایم. بهعنوانِ یک درمانگرِ وجودی-انسانگرا، روشِ من این است که فرد مسئولیتِ بخشهای کودکِ خود را بپذیرد، از بخشهای مثبتِ آن بهره ببرد و همزمان با میراثِ آسیبدیده روبهرو شود.
بهبودِ کودکِ درون فرآیندی ساده یا بدون درد نیست. برخی افراد ترجیح میدهند صرفاً به علائمِ فوری بپردازند—تنفسِ کنترلشده در اضطراب یا کاهشِ مقایسهگری—که این کار مهم است. اما کارِ عمیقِ کودکِ درون بیش از تطبیقِ صرف است؛ این کار به فرد آموزش میدهد مهارتهایی را که در کودکی نیاموخته است برای تنظیمِ احساسات و افکار بیاموزد و سبکِ وابستگیِ خود را موردِ بازنگری قرار دهد.
نتایجِ بلندمدتِ این کار شاملِ پذیرفتنِ واقعیِ خود، تواناییِ بخششِ خود و دیگران، و برقراریِ روابطِ بالغانه و کامل است—بهجای آنکه همیشه احساسِ کودکِ تنیده در لباسِ بزرگسالی را داشته باشیم.
مراحلِ عملی برای بهبودِ کودکِ درونِ افراد بسیار حساس
اولین گام آگاهی است: شناختِ اینکه کودکِ درونِ شما چگونه در زندگیِ بزرگسالی ظاهر میشود. دریافتِ بازخورد از افرادِ موردِ اعتماد یا کارِ درمانی میتواند نقاطِ کور را روشن کند. درمان محیطی امنی فراهم میآورد که در آن کودکِ درون بتواند رشد و ترمیم یابد.
فعالیتهایی مانند نوشتن، نوشتنِ نامه به یا از کودکِ درون، و تأمل بر روی عکسهای کودکی میتوانند درکِ عمیقتری از نیازهایِ آن بخش فراهم کنند؛ این کارها را مانندِ گفتگوهایی ببینید که خودِ بزرگسال با کنجکاوی و بیقضاوت با کودکِ درونش دارد.
تمرینِ مهارتهایِ ذهنآگاهی و روشهایِ جسمانی (روشهایی که ذهن و بدن را به هم پیوند میدهند) کمک میکند زمانی که کودکِ درون پدیدار میشود آن را شناسایی کنیم. این رفتارها معمولاً به نیازهای اولیهٔ محیطیِ برآوردهنشده اشاره دارند: ایمنی، پذیرشِ بدون قید و شرط، عشق، درک، پرورشِ جسم و احساسات، روابط و معنویت.
گامِ بعدی تجسمِ نتیجهٔ مثبتِ موردِ نظر، نوشتن و بهاشتراکگذاشتنِ خواستهها با افرادِ موردِ اعتماد است تا روشن شود چه نیازهایی باید بهعنوانِ بزرگسال برآورده شوند و بهترین روشِ برآوردهسازیِ آنها چیست.
در نهایت باید عمل کنیم. صرفِ بینش کافی نیست؛ انتخابِ اقدام و برداشتنِ گامهایِ ملموس برای رسیدگی به نیازهایِ برآوردهنشده و ایجادِ محیطِ حمایتیِ بزرگسالی حیاتی است. مثلاً اگر نیاز به پرورشِ جسم دارید، برنامهای برای تغذیهٔ بهتر، ورزش و مراجعه به متخصصانِ مربوطه بچینید.
نتیجهگیری: یک کودکِ درونِ سالم و شاد، تغییردهنده بازی
برایِ من، بهبودِ کودکِ درون کلیدِ شکوفایی بهعنوانِ یک فردِ بسیار حساس بود. در درمان، بارها دیدهام که کارِ عمیقِ کودکِ درون به مراجعان کمک کرده تا سطحِ جدیدی از پذیرشِ خود، رضایتِ زندگی و آرامشِ درونی را تجربه کنند—نتایجی که اغلب با رویکردهایِ سطحیتر بهدست نمیآیند.
وقتی این کارِ دشوار را انجام میدهیم، دامنهٔ کاملتری از تجربهٔ بزرگسالی برایمان باز میشود. بله، درد را احساس خواهیم کرد، اما در کنارِ آن، زیبایی و ارتباطِ عمیقتری نیز در دسترس ما قرار میگیرد. و هیچکس نمیتواند زیباییِ زندگی را بهتر از افراد بسیار حساس درک کند.
اگر آمادهاید تا با ملایمت اما مصمم به کودکِ درونتان توجه کنید، این کار میتواند واقعاً تغییردهندهٔ بازی باشد.
نوشته: لوری ال. کانگیلا
مترجم: مینو پرنیانی