چگونه حساسیت زیاد می‌تواند تو را قوی‌تر کند، نه ضعیف‌تر

بیداری‌ای که تجربه کردم، اجتناب‌ناپذیر بود؛ چیزی که نمی‌شد پیش‌بینی یا کنترلش کرد. مثل دیدن جواهری درخشان در میان شن‌های بیابان بود، جواهری که فقط منتظر بود کسی آن را بردارد. آیا ممکن است حساسیتِ …

sensitivity inner strength iranian woman jewel in sand

بیداری‌ای که تجربه کردم، اجتناب‌ناپذیر بود؛ چیزی که نمی‌شد پیش‌بینی یا کنترلش کرد. مثل دیدن جواهری درخشان در میان شن‌های بیابان بود، جواهری که فقط منتظر بود کسی آن را بردارد.

آیا ممکن است حساسیتِ زیادت، تو را قوی‌تر کند — و برایت معنایی عمیق‌تر در این جهان به همراه بیاورد؟

این همان احساسی است که در روزهایی سراغت می‌آید که از محیط اطراف و کارهای روزمره‌ات بیش از اندازه تحریک شده‌ای. احساس می‌کنی انرژی‌ات ته کشیده و نیاز داری به پناهگاه مقدس درونت برگردی، جایی برای تنهایی و آرامش. با خودت فکر می‌کنی چرا دیگران نمی‌توانند درکت کنند؛ آن‌ها اغلب سعی می‌کنند به تو بگویند چطور «نباید» باشی، و جملاتی مثل «این‌قدر حساس نباش» را تکرار می‌کنند.

دوران کودکی؛ وقتی احساس می‌کردم جایی به من تعلق ندارد

در کودکی، بارها بابت احساسی بودن، دل‌نازک بودن و آرام صحبت کردن سرزنش شدم. به من می‌گفتند اگر مثل برون‌گراها نباشی، اگر از جمع و سر و صدا لذت نبری، در این دنیا دوام نمی‌آوری.

این جمله‌ها را بارها از نزدیک‌ترین آدم‌ها شنیدم، و ناخواسته در درونم جا افتادند. همین باعث شد بعدها اعتماد به‌نفس کمی داشته باشم و ارزشم را در چشم خودم پایین ببینم — چیزی که بعدتر فهمیدم در میان افراد HSP (افراد با حساسیتِ بالا) بسیار رایج است.

به‌تدریج از خودم بیزار شدم و در لاکم فرو رفتم. به خودم گفتم «امن نیست» که لایه‌های حساس وجودم را به کسی نشان دهم. فکر می‌کردم احساساتی بودن، ضعف است. کودک مهربان و بازیگوش دیروز، به‌سرعت تبدیل شد به دختری گوشه‌گیر و شرم‌زده.

سال‌های سخت؛ وقتی از خودِ واقعی‌ام جدا شدم

برای جبرانِ کمبودِ اعتمادبه‌نفسم، تبدیل به آدمی شدم که مدام دیگران را راضی می‌کرد. هر تکه از وجودم را برای نیازهای دیگران خرج می‌کردم، جز خودم، فقط برای اینکه احساس کنم دیده می‌شوم و ارزش دارم — تا شاید کسی دوستم داشته باشد، نه اینکه مرا «بیش‌ازحد احساسی» یا «بیش‌ازحد حساس» بداند.

از قضا، همان آدم‌ها اغلب با من دردِ دل می‌کردند. HSPها نمی‌توانند احساسات دیگران را نادیده بگیرند؛ ما ناخودآگاه دردشان را جذب می‌کنیم. اما بعدتر فهمیدم که بسیاری از این دوستی‌ها امن نبودند. همان دوستانی که پیشم می‌آمدند تا آرام بگیرند، در موقعیتی دیگر مرا به‌خاطر واقعی بودن و ابراز احساساتم تحقیر می‌کردند.

در عین حال، زندگی آرام‌آرام موهبتی را آشکار کرد

در کودکی، من همان دختری بودم که از پدر و مادرم خواهش می‌کرد بگذارند بروم پیش پیرزنی که تنها غذا می‌خورد بنشینم. همان دختری که از پدرش می‌خواست ماشین را نگه دارد تا به دو زنی که کنار بزرگراه ماشین‌شان آتش گرفته بود کمک کند. و همان دختری که اشکش را پنهان می‌کرد وقتی کسی را با ناتوانی جسمی می‌دید.

من می‌خواستم همه احساس کنند در این دنیای گاه بی‌رحم، جایی دارند. در عین حال، از کوچک‌ترین چیزها لذت می‌بردم: بوی نسیم دریا، خنده‌ی یک عزیز، شکفتن گل بهاری، یا روزی آفتابی. حتی فکر کردن به این چیزها می‌توانست اشکم را دربیاورد.

نوجوانی و پناه بردن به خلاقیت

در سال‌های نوجوانی، عمیق‌ترین لایه‌های درونم را از راه خلاقیت بیان می‌کردم: نقاشی، نوشتن، گیتار زدن، و بعدتر عکاسی.

شروع کردم به عکاسی خیابانی با فیلم؛ از مردم، در لحظاتی که خودِ واقعی‌شان را نشان می‌دادند — چیزهایی که اغلب آدم‌ها از کنارش بی‌توجه می‌گذشتند. آن زمان نمی‌دانستم، اما بعدها فهمیدم یکی از نشانه‌های HSP بودن همین است: دیدنِ زیبایی در جزئیاتی که دیگران نادیده می‌گیرند.

هرچه دیگران کمتر بخش حساس وجودم را می‌فهمیدند، بیشتر در کلاس‌های عکاسی‌ام پناه می‌گرفتم. من دختری بودم که ظرافت‌ها را می‌دید، ناظری دقیق برای تغییرات محیط؛ از بوها و صداها گرفته تا تغییر انرژی آدم‌ها. همین نگاه باعث شد در من همدلی عمیق‌تری شکل بگیرد و همیشه آماده‌ی درک و همراهی دیگران باشم.

چطور قدرت درونی‌ام را باز یافتم

هرچه بیشتر در دوستی‌های ناسالم گرفتار می‌شدم، بیشتر تصمیم می‌گرفتم بخش‌های عمیق وجودم را در روابط بعدی پنهان کنم. احساس می‌کردم فقط وقتی می‌توانم خودِ واقعی‌ام را نشان دهم که محیطی کاملاً امن، پذیرا و فهمیده داشته باشم — و راستش، خیلی کم چنین فضایی را تجربه کردم. این چرخه‌ی تکراری ادامه داشت، تا روزی رسید که دیگر نتوانستم ادامه دهم. نقطه‌ی انفجارم فرا رسیده بود.

نمی‌دانستم HSP بودن یعنی چه، تا حدود یک سال و نیم پیش، زمانی‌که درگیر رابطه‌ای سخت و شکستی دردناک شدم. آن جدایی مرا به تاریک‌ترین نقطه‌ی زندگی‌ام پرتاب کرد. در آن عمق رنج، احساسی را تجربه کردم که از کودکی با من بود — زخمی قدیمی که هر بار دیگران مرا به‌خاطر حساس بودنم شرمنده می‌کردند، دوباره زنده می‌شد. در آن لحظه فهمیدم چرا بارها در روابط مشابه گرفتار می‌شدم؛ چرا به سوی آدم‌هایی می‌رفتم که به شکل آشنا مرا می‌رنجاندند.

زندگی روزمره، هم موهبت بود هم آزمون

آن زمان هنوز واژه‌ی «فرد با حساسیت بالا» را نمی‌شناختم، اما هم‌زمان با تجربه‌ی هدیه‌های این ویژگی، با چالش‌هایش نیز روبه‌رو می‌شدم. سال‌ها در نقش آدمی بودم که همه را راضی می‌کرد، تا شاید احساسِ ارزشمندی کند. این رفتار باعث شد از خودِ واقعی‌ام فاصله بگیرم. تمام انرژی‌ام را برای دیگران خرج می‌کردم، چون می‌خواستم مفید، دوست‌داشتنی و پذیرفته به‌نظر برسم — نه «بیش از حد احساسی» یا «ضعیف».

اما بیداری درونی‌ام چیزی اجتناب‌ناپذیر بود، اتفاقی که نمی‌شد کنترلش کرد. مثل دیدنِ جواهری درخشان در شن‌های بیابان بود که تنها منتظر برداشته شدن است.

این تجربه به من آموخت هرجا خلأیی هست، ظرفیتی برای دگرگونی هم وجود دارد. آن دگرگونی مرا به سوی خودکفایی، شفقت و عشقِ عمیق‌تر برد. دختر کوچکِ گرم، بازیگوش و پرانرژیِ درونم دوباره متولد شد — با تمام حساسیتش. تصمیم گرفتم دیگر آن بخش از وجودم را پنهان نکنم؛ بلکه بپذیرمش، در آغوشش بگیرم و از موهبتش بهره ببرم.


💫 چگونه از قدرت حساسیت برای التیام و یاری دیگران استفاده کنم

در روابط خود، با آزمون و خطا یاد گرفتم مرزهای روشن‌تری بگذارم، در تنهایی‌ام قداست بیابم و دوباره به صدای درونی‌ام اعتماد کنم. آموختم دوستی‌های عمیق و اصیل را برگزینم، و از انسان‌های سمی دل بکنم.

اکنون به‌جای آنکه از «بیش از حد حساس بودنم» شرمنده باشم، از این ویژگی در خودم سپاسگزارم. دوست دارم HSP بودنم را — با دقت، همدلی و درکِ عمیق از احساسات دیگران — تمام‌قد زندگی کنم.

به‌سبب همین ویژگی‌ها، شهودم قوی‌تر شده و دریافت و درکم از اطرافیان عمیق‌تر گشته است. توانِ طبیعی‌ام برای گوش دادن، همراه با حافظه‌ی دقیق، به من کمک می‌کند پیچیدگی‌های روحیِ دیگران را بفهمم، نیت‌ها و انرژی‌شان را در چند لحظه حس کنم، و به عمق‌شان نزدیک شوم.

البته این توانایی جذب احساسات دیگران، گاهی خسته‌کننده و طاقت‌فرساست — ذهن و قلبم می‌تواند خیلی زود لبریز شود. اما دانستنِ اینکه می‌توانم با همین ویژگی به دیگران کمک کنم، همه‌ی خستگی را جبران می‌کند. درونم از همدلی لبریز است، و این‌که بتوانم رنجِ کسی را درک کنم و تسلایی برایش باشم، برایم معنا دارد.

حساسیت، نقطه‌قوت ماست، نه ضعف ما

در دنیایی که اغلب «بی‌احساسی» را نشانه‌ی قدرت می‌داند، ما حقیقت دیگری را می‌دانیم. پرهیز از احساسات، ما را از خود و از یکدیگر جدا می‌کند. شاید به همین دلیل است که جهانِ امروز با اپیدمی تنهایی، اضطراب و افسردگی روبه‌روست.

وظیفه‌ی ما این است که با آگاهیِ حساس و درخشان‌مان، دوباره پیوند ایجاد کنیم — میان دل‌ها، میان انسان‌ها. اگر گفتار و رفتار ما ریشه در همدلی و شفقت نداشته باشد، در حقِ جهان کوتاهی کرده‌ایم.

احساسی بودن، نقطه‌قوتِ من است — و نقطه‌قوتِ تو نیز. این احساس‌پذیری، ما را به تجربه‌ی انسانی‌مان نزدیک‌تر می‌کند و یادمان می‌دهد چطور در خدمتِ زندگی و دیگران باشیم. در واقع، حساسیت همان نوری‌ست که در تاریکی جهان می‌تابد.

نوشته‌ی تمارا امیل

مترجم: مینو پرنیانی