بعد از گذشت سالیان زیادی از ازدواج ، باردار شده بود ، نه تنها خوشحال نبود ، بلکه به شدت ناراحت و مضطرب بود . می خواست سقط جنین کند . بچه را مانع زندگی فارغ البال بودن خود می دانست . از همسرش هم می خواست جدا شود ، چون همسرش نماز خوانده و روزه می گرفت و او دلش میخواست کنار ساحل حمام آفتاب بگیرد ، برقصد و … گفت که نظر مرا میخواهد .
نظرم درباره بچه ها مشخص است ، مخالفت کردم . همسرش نیز فرد آرام و معقولی به نظر می رسید . گفتم که جداشدن از همسرش عاقلانه نیست …
خلاف هر دو این موارد را انتظار داشت .
عصبانی شده ، و مرا خشک مذهب خواند .مهم نیست ، فقط امیدوارم …