داستان های کوتاه الهام بخش ‏

وقتی زندگی باعث می‌شود احساس کرختی کنید، به این داستان‌های کوتاه الهام بخش مراجعه کنید. خواندن آنها نه تنها مانند داشتن یک آغوش اینترنتی برای روح است، بلکه ممکن است جرقه یک ایده یا تغییر …

WhatsApp Image 2022 03 21 at 10.20.16 AM

وقتی زندگی باعث می‌شود احساس کرختی کنید، به این داستان‌های کوتاه الهام بخش مراجعه کنید. خواندن آنها نه تنها مانند داشتن یک آغوش اینترنتی برای روح است، بلکه ممکن است جرقه یک ایده یا تغییر در شما برای بهتر شدن باشد. آن‌ها را بخوانید و آماده لبخند زدن شوید.

دید

روزگاری مرد ثروتمندی بود که از چشم درد رنج می‌برد. با پزشکان زیادی مشورت کرده بود، اما هیچ کدام نمی‌توانستند دردش را درمان کنند. هزاران روش درمانی را آزمود، اما دردش همچنان ادامه داشت و حتی بدتر هم می‌شد. دیگر مستأصل شده نزد طبیبی خردمند رفت که بیماری‌های مختلفی را درمان کرده بود. طبیب خوب به او نگاه کرد و بعد راه حلی عجیب ارائه کرد.

از او خواست تا چند هفته فقط به رنگ سبز نگاه کند و رنگ‌های دیگر را نبیند. مرد آنقدر درد کشیده بود که حاضر بود این روش را هم امتحان کند. عده‌ای را استخدام کرد تا همه چیز را از درودیوار گرفته تا وسایل خانه را رنگ سبز بزنند، کم مانده بود که چشمان خودش را هم رنگ سبز بزند. بعد از چند هفته طبیب جویای حال بیمار خود بود پس به دیدارش آمد. دید از راهرو خانه و سقف و کف و همه جا را سبز کرده. پرسید چرا چنین کرده؟!

مرد گفت، «خودت گفتی فقط سبز ببین.»

طبیب خندید و گفت: «اگر فقط به چند یک دلاری سبز نگاه می‌کردی، برایت اینقدر خرج بر نمی‌داشت.»

نتیجه: بیایید زاویه دید خود را عوض کنیم.

قایقی پر از عواطف

روزگاری جزیره کوچکی بود که همه عواطف و احساسات با هم در آن می‌زیستند. روزی طوفانی بزرگ از راه رسید و انگار که می‌خواست جزیره را در خود ببلعد. همه عواطف ترسیدند. اما عشق قایقی ساخت تا از جزیره فرار کنند. عواطف همه سوار قایق شدند، مگر یکی. عشق از قایق پیاده شد تا ببیند کدام سوار نشده است.

بله من (ego) بود! عشق سعی کرد قانعش کند تا ego هم سوار شود. اما ego از سرجایش تکان نخورد. همه از عشق خواستند تا ego را به حال خود رها کرده و سوار قایق نجات شود. اما خب عشق، باید عشق می‌ورزید. با ego ماند. همه عواطف زنده ماندند، مگر عشق که به خاطر من (ego) از بین رفت.

در انتظار خودکشی خرگوش

روزی روزگاری مزرعه دار تنبلی بود که از سخت کار کردن خوشش نمی‌آمد. کارش این بود که برود زیر درختی چرت بزند. روزی وقتی مشغول استراحت در زیر درخت بود، روباهی آمد و دنبال خرگوشی کرد. خرگوش دوید به سمت درختی که کشاورز به آن تکیه کرده بود، به درخت خورد و گرومپ، صدای بلندی آمد و خرگوش مرد. کشاورز خرگوش مرده را برداشت و به خانه رفت.

کشاورز خرگوش را برای شام پخت و پوستش را هم به بازار برد و فروخت و با خود فکر کرد، «اگر می‌شد که هر روز یک خرگوش بگیرم، عالی می‌شد، دیگر مجبور نبودم کار کنم.»

فردایش رفت درست همان جای قبلی نشست. چند خرگوش هم دید، اما هیچکدام مثل خرگوش روز قبل خودکشی نکرد. در واقع اتفاق دیروز رخدادی نادر بود، اما مزرعه دار این را نمی‌فهمید و با خود گفت، «باشه، فردا هم روز دیگری است.» از آنجایی که فقط دنبال این بود که خرگوشی بیاید و به درخت بخورد، توجهی هم به کشتزار برنج نکرد. علف‌ها در کشتزار رشد زیادی کردند و او گرسنه ماند. چون دیگر نه خرگوشی خودکشی کرد و نه برنجی رویید.

👈 بی آنکه کاری کنی، منتظر رخدادن اتفاقات خوب نمان،. بدون سختکوشی زندگیت را به سرنوشت مسپار.

چک بیست دلاری

سخنوری نامی سمیناری با عنوان چک بیست دلاری برگزار کرد. در سالنی که آدم‌های زیادی در آن شرکت داشتند، پرسید، آیا کسی چک بیست دلاری او را می‌خواهد؟ دست‌ها یکی یکی بالا رفت و همچنان بالا ماند، یعنی که واقعاً چک را می‌خواستند.

چک را به زمین انداخت و لگد مالش کرد. بعد چک را برداشت و پرسید، «آیا هنوز کسی چک کثیف را می‌خواهد؟» دست‌ها دوباره بالا رفت.

سخنران گفت، «ما امروز درس ارزشمندی گرفتیم. مهم نیست که من با چک چه کردم، شما آن را همچنان می‌خواهید. چون از ارزش آن کاسته نشده. بارها در زندگیمان، به خاطر تصمیمات اشتباه و یا شرایطی که مبتلا به آن می‌شویم، کثیف، فقیر، ورشکسته می‌شویم. اما مهم نیست، هر اتفاقی هم که بیافتد، ارزشمان را از دست نمی‌دهیم.»

👈 کثیف یا تمیز، ما ارزشمندیم و نمی‌توان روی ما قیمت گذاشت. ارزش زندگی‌مان به مسائل بیرونی وابسته نیست، بلکه به درون ما و احساسی که نسبت به خود داریم مرتبط است.

موج کوچک

موجی کوچک داشت برای خودش چرخ می‌خورد. از وزش باد و هوای تازه لذت می‌برد. تا اینکه دید همه موج‌های جلوتر از او می‌روند و به صخره می‌خورند. موج کوچک با خود گفت، «آه خدای من چه وحشتناک.. ببین چه بلایی داره سر موج‌ها میاد. منم سرنوشتم همینه!»

وقتی موج کوچک وحشتزده بود، موج دیگری آمد و از او پرسید، «چیه؟ چی شده دوست من؟»

موج کوچک گفت، «ما داریم می ریم که با صخره‌ها برخورد کنیم و اینجوری کارمان تمام است. نیست و نابود می‌شویم. وحشتناک نیست؟»

موج دیگر با لبخند گفت، «نه متوجه نیستی. تو که فقط موج نیستی. بخشی از اقیانوس هستی.»

از خودت شروع کن!

آنچه می‌خوانید بر مقبره مردی خردمند در دخمه‌ای از یک صومعه نگاشته شده:

وقتی جوان و آزاد بودم، و قدرت تخیلم نامحدود بود، رؤیایی داشتم. اینکه دنیا را عوض کنم. هرچه سنم بالاتر رفت و خردمندتر شدم، متوجه شدم دنیا تغییر نخواهد کرد. در نتیجه دست از خیال‌پردازی برداشتم، و تصمیم گرفتم فقط کشور خودم را تغییر دهم. اما این هم به نظر ناممکن بود.

وقتی به میانسالی رسیدم، تصمیم گرفتم فقط خانواده‌ام را تغییر دهم. همان کسانی که به من نزدیک بودند، اما این هم نشد.

و حالا در رختخواب مرگ هستم و به یکباره متوجه شدم که اگر از همان آغاز فقط خودم را تغییر داده بودم، آنوقت خانواده‌ام هم تغییر می‌کرد، شاید بعد می‌توانستم شهروند بهتری برای کشور خود باشم، و چه کسی می‌داند، شاید به این ترتیب دنیا را هم تغییر می‌دادم.

 

مشکلات

الاغ مورد علاقه یک مرد به پرتگاهی عمیق می افتد. او هر چقدر هم که تلاش می‌کند نمی‌تواند آن را بیرون بکشد. بنابراین تصمیم می‌گیرد آن را زنده به گور کند.

از بالا روی الاغ خاک می‌ریزد. الاغ وزن خاک را احساس می‌کند، آن را تکان می‌دهد و روی آن می‌ایستد. خاک بیشتری ریخته می‌شود. آن‌ها را از روی خود می‌تکاند و روی آن می‌ایستد. هر چه خاک بیشتری ریخته می‌شد، الاغ بالاتر می‌رود. تا ظهر که دیگر الاغ در مراتع سرسبز چرا می‌کرد.

پس از تکاندن بسیار (مشکلات) و فائق آمدن بر آنها (آموختن از آنها)، آنگاه فرصت‌های جدید و بهتر شما را احاطه می‌کنند.

بستنی

در روزهایی که قیمت یک بستنی بسیار کمتر بود، پسری 10 ساله وارد کافی شاپ هتل شد و پشت میز نشست. پیشخدمتی لیوان آب جلویش گذاشت.

“یک معجون بستنی چقدر است؟”

پیشخدمت پاسخ داد: 50 سنت.

پسر کوچک دستش را از جیبش بیرون آورد و تعداد سکه‌هایش را بررسی کرد.

“یک ظرف بستنی ساده چقدر است؟” او پرسید. در حالیکه عده‌ای منتظر میز بودند و پیشخدمت کم حوصله بود.

او با بی حوصلگی گفت: 35 سنت.

پسر کوچولو دوباره سکه‌ها را شمرد. او گفت: “من یک بستنی ساده می‌خورم.”

پیشخدمت بستنی را آورد، صورتحساب را روی میز گذاشت و رفت. پسر بستنی را تمام کرد، پول صندوقدار را داد و رفت.

وقتی پیشخدمت برگشت، شروع به پاک کردن میز کرد و سپس چیزی را که دید به سختی هضم کرد.

در آنجا، به طور منظم در کنار ظرف خالی، 15 سنت به عنوان انعام او بود.