فهرست
همدلی ذاتی ما آدمهای بسیار حساس باعث میشود بخواهیم به دیگران کمک کنیم. گاهی به قیمت نابودی خودمان.
همه خیلی خوب با این ماجرا آشنا هستیم: کسی در رنج است و به کمک ما نیاز دارد. «ناجی» میشویم. آدمهای بسیار حساس به واسطه دل مهربانی که دارند نمیخواهند کسی متحمل رنجی شود در نتیجه برای کمک به آن شخص از وقت و انرژی و منابع خود مایه میگذارند.
با این حال علیرغم تمامی تلاشی که ناجی میکند، آن شخص هنوز هم کشمکشهای دارد، در نتیجه ناجی باز هم از منابع خود صرف میکند، با خود فکر میکنید که شاید اگر بیشتر ببخشد، آن شخص از رنج خلاصی یابد.
داستان آشنایی است؟ شاید اصلاً برای خودتان رخ داده و خود شما ناجی هستید. تلاش کرده اید (احتمالاً بارها) تا به کسی که نیاز دارد کمک کنید.
به عنوان روانپزشک باید بگویم تقصیر شما نیست و شما هم تنها کسی نیستید که این اتفاق برایش رخ میدهد. در واقع بسیاری از مراجعین من چنین تجربهای دارند. این اتفاق بیشتر برای کسانی رخ میدهد که هم درونگرا هستند و هم بسیار حساس (hsp). و از آنجایی که خودم هم آدم بسیار حساس درونگرایی هستم، کاملاً درک میکنم.
چرا آدم بسیار حساس درونگرا بیشتر احتمال دارد که ناجی شود؟
گرچه هرکسی ممکن است ناجی شود، اما در رابطه با بسیار حساس درونگرا به دلایلی چند احتمال اینکه ناجی شود، بیشتر است.
دلیل اول اینکه وجه مشخصه ما بسیار حساسهای درونگرا همدلی است. نه فقط مشاهده گرهای خوبی هستیم، بلکه دقیقاً همان رنجی را متحمل میشویم که آنان میشوند. ضمناً همدلی ذاتی ما باعث میشود تا بخواهیم به دیگران کمک کنیم. گرچه ویژگی زیبایی ست (کاش تعدادمان بیشتر بود!)، اما اگر مراقب نباشیم، از حد کمک میگذرانیم و ناجی میشویم. برخلاف کمک که ساده است، ناجی شدن یعنی برعهده گرفتن مسولیت زندگی دیگری و اغلب به نادیده گرفتن بهزیستی خودمان منجر میشود.
دیگر اینکه، همدلی بالای آدمهای بسیار حساس باعث میشود که آماج شوند و کسانی را به خود جذب کنند که میخواهند از ایشان منتفع شوند. این گونه افراد از مهربانی آدمهای بسیار حساس درونگرا تعریف و تمجید میکنند تا بتوانند بهرهای که میخواهند را ببرند، در قالب قربانی میروند و منتظر ناجی هستند و انتظار دارند نجات داده شوند.
درست مثل کسی که همیشه کیف پول خود را «فراموش» میکند و انتظار دارد که شما بپردازید (اما هیچوقت قرض خود را به شما پس ندهد), کسی که همیشه از شما توقع دارد، ولی یادش میرود که شما هم نیازهایی دارید. با مثل کسی است که همیشه در تنگناست و هیچ وقت هم تلاشی نمیکند تا خود را خلاص کند (درست مثل «خون آشام انرژی» هستند. همه بار خود را روی دوش شما میاندازند و شخصاً هیچ گونه حمایتی از شما نمیکنند .)
جامعه نیز از آدمهای بسیار حساس میخواهد که نقش «ناجی» را بر عهده بگیرند.
جامعه هم از ما میخواهد تا پا به میدان گذاشته و نقش ناجی را به عهده بگیریم، و اینگونه به آتش ماجرا سوخت میرساند. مثلاً یکی از کتابهای مورد علاقهام در سنین نوجوانی «گامی به یاد ماندنی» بود که ایده ناجی دیگری شدن را رمانتیک میکرد. برای کسانی که با موضوع آشنا نیستند بگویم که جمی دختر مرشد مهربانی است، اما در حضور دیگران موهایش را میبندد. گرچه در داستان حرفی از این موضوع زده نمیشود اما جمی بسیار شبیه به آدمهای بسیار حساس درونگرا ست، یا لااقل چند ویژگیشان را دارد (مثلاً بسیار مهربان است و از تنها بودن لذت میبرد و امثالهم.)
«پسر بد» لندنی میبایست دورانی را در مدرسه با جمی میگذراند، چون یاغی و سرکش بود و این کار جهت ارشاد او بود، و خبر ندارید که عاشق میشوند. خب به احتمال زیاد جمی ست که ناجی پسر بد لندنی میشود. او را تمام عیار تغییر میدهد بعد عاشق هم میشوند.
پیام داستان برای من بسیار حساس درونگرا این بود: نجات دادن دیگری امری رمانتیک است.
«گامی به یاد ماندنی» تنها کتابی نیست که این مدلی است. به هر حال چنین داستانهایی، واقعیت نجات دادن دیگران را برملا نمیسازند. این فرض را به ذهن متبادر میسازد که همه میخواهند نجات پیدا کنند. لندن از به دنیا آمدنش دلشاد است. اگر عشق نجات بخش او نبود، تکلیف لندن چه میشد؟
حقیقت این است که همه خواهان نجات داده شدن نیستند. در واقع بسیاری از آدمها فقط میخواهند که باشند. در این گونه داستانها ابداً نمیگویند که یک ناجی باید چقدر وقت و زمان صرف کند. مثلاً در داستان گامی به یاد ماندنی، جمی برای اینکه لندن را نجات دهد فقط باید موهایش را باز میکرد، اما همه آنانی که در زندگی واقعی ناجی بودهاند به شما خواهند گفت که خیلی باید تلاش کنی و سرآخر هم نتیجهای ندارد و ممکن است باعث از کوره در رفتن ناجی هم بشود.
ضمناً این گونه داستانها نمیگویند چقدر اویی که نجات داده شده، هنوز باید جان بکند. مشکل آدمها بسیار پیچیدهتر از آن است که فقط یک نفر ناجی شان باشد. به همین دلیل است که نیاز به زمان زیاد دارد. و ضمناً ماجرایی خطی هم نیست. این گونه داستانها فرآیند ناجی شدن و نجات یافتن را خیلی ساده و مستقیم و لطیف نشان میدهند، شاید فقط با یکی دو فراز و فرود، فقط جهت جالبتر شدن داستان که البته آن هم چندان پیچیده نیست. آدمهای واقعی با مشکات واقعی خیلی پیچیدهتر از این حرفها هستند: در نتیجه کشمش ادامه دار است. ضمناً این گونه داستانها از قربانی کردن خود در جهت نجات دادن دیگران تعریف و تمجید میکند. در نتیجه ما بسیار حساسهای درونگرا که به خاطر ذات خود این همه از خودگذشته هستیم، باور میکنیم که دیگران حق دارند از وقت، انرژی و بخشندگی ما استفاده کنند و بی خیال مرزها و به زیستن خود میشویم .
پس حتی اگر برعهده گرفتن نقش ناجی با ذات بسیار حساس درونگرایتان متناسب به نظر رسید، اینجا پنج راه برای دست برداشتن از ایفای این نقش ارائه میکنم.
۵ راهی که بسیار حساس درونگرا میتواند با استفاده از آنها دیگر «ناجی» نباشد.
۱. نقش خود را در رابطه تعیین کنید
همانطور که قبلاً نیز گفته شد، به دلیل بالا بودن سطح همدلی ما بسیار حساسهای درونگرا، بر عهده گرفتن نقش ناجی ساده است. بسیاری از ما مهربان بودن را با قربانی کردن و دادن هرچه در توان داریم به دیگری یکی فرض میکنیم. ولی مهربانی تعریفی معادل با نجات دادن دیگران ندارد. برای اینکه در عین مهربان بودن، در دام ناجی بودن نیافتیم، باید نقش خود را در ارتباط کاملاً روشن کنیم. مثلاً شاید نقش شما حمایت از کسی ست که برایتان مهم است. حمایت عاطفی فراهم میکنید، گوشی شنوا در اختیارشان قرار میدهید، محترم میشماریدشان و شانهای برای گریستن میشوید و راههایی عملی برای کمک ارائه میکنید. یا شاید نقشتان این باشد تا فرد آنچه را که اعلام کرده میخواهد تغییر دهد را تغییر دهد.
با این حال فرق بین مثالهایی که زدم با نقش ناجی در این است که ناجی مسوول زندگی بهتر دیگران میشود. مسوولیتی که مجبور نیستید بر عهده بگیرید. فکر کردن به این سؤالات نیز کمک کننده است: چه کارهایی برای کمک به دیگران از دستم برمی آید، بی آنکه نیازها و به زیستن خود را قربانی کنم؟ چگونه میتوانم کمکشان کنم، بی آنکه مسوولیتی که بر عهده من نیست را بر عهده بگیرم ؟
۲. حدومرزهایی شفاف در نظر بگیرید و به آنها متعهد باقی بمانید.
در نظر گرفتن حدومرز شاید دغلکاری به نظر رسد، مخصوصاً برای درونگرایان و بسیار حساسها. پس وقتی که هم بسیار حساس هستید و هم درونگرا، ماجرای در نظر گیری حدومرز دشوارتر هم میشود.
یقیناً با این کار خطر ناراحت کردن دیگران به وجود میآید. حدس میزنم که اکثراً حدومرزها را به ما یاد ندادهاند و چه بسا به دلیل نداشتن حدومرز تشویق هم شده باشیم. به هر حال در نظرگیری حدومرز، انرژی و سیستم عصبی حساس ما را حفظ میکند.
در نظرگرفتن حدومرز کار خودخواهانهای نیست، چون به ما این امکان را میدهد تا به شیوهای که مایلیم از خود محافظت کنیم، و جلوی برونریزی ما را میگیرد و بیمه عمرمان خواهد بود. یعنی اینکه ادامهٔ ارتباط عمل ما بستگی به رعایت کردن ارزشهایمان دارد. ارزشهای که مبتنی بر مهربانی است، نه از پا در آمدن به دلیل خشم و رنجش.
ضمناً حدومرزها اقدامی مبتنی بر مهربانی ست. راههای متعددی برای اینکه آدمها بفهمند چه چیزی قابل قبول است و چه نیست، وجود دارد. ضمناً این پیام را میدهد که ما ارزش اینکه مورد مراقبت قرار بگیریم را داریم، و شاید دیگران را هم به این امر تشویق کنیم.
پس شروع کنید به اینکه از خود بپرسید: وقتی قصد کمک به دیگران را دارم، از کجا بفهمم که بیش از حد توانم کمک نمیکنم؟ از کجا بفهمم که دیگران در حال سواستفاده از من نیستند؟ چگونه بفهمانیم که حدومرزهایی دارم؟ چه خود مراقبتیهایی را باید انجام دهم؟
هنگامی که حدومرزهای خود را در نظر گرفتید، ثابت قدم ماندن بر آنها مهم است، به شیوهای که نیاز دارید بر آنها اصرار کنید وگرنه در نظرگرفتن آنها چه فایدهای دارد اگر از آنها کوتاه بیایید ؟
۳. با کفشهای او راه بروید.
ممکن است این گونه به نظر برسد که شما میخواهید به خاطر خودتان دیگری را نجات دهید، پس به آنچه می گویم خوب توجه کنید. علیرغم نیت خوبتان، ممکن است این گونه به نظر برسد که شما بهتر از دیگران درباره تجاربشان می دانید. احساس به رخ کشیدن خودتان و کودک بودن طرف مقابل را به ذهن میرساند انگار که آنان نمیتوانند خود مراقب خود باشند. تجربه نشانم داده که وقتی میخواهم مسأله ای را با دیگران در میان بگذارم و آنان یکباره وسط ماجرا میپرند و پند و نصیحت میدهند، هم میترسم و هم ناراحت میشوم. با اینکه می دانم قصدشان آزار دادن من نیست، اما کاری که میکنند این پیغام را میدهد: «من راه حل را دارم. بهتر از تو می دانم و میتوانم درستش کنم.»
به هر حال بیشتر اوقات آدمها دلشان نمیخواهد که دیگران مشکلاتشان را حل کنند. فقط میخواهند که شنیده شوند، آنقدر که آرام شوند تا بتوانند خودشان مشکلشان را حل کنند. به همین ترتیب بسیاری از مراجعین من در ارتباطات خود همین شکایت را دارند. به من گفتهاند که مایلند دیگران به حرفهایشان گوش کنند، از ایشان حمایت کنند و آنان را معتبر بشمارند، نه اینکه به ایشان بگویند که چه کنند و یا اصلاً بیایند و مشکل ایشان را حل کنند.
وقتی مستقیماً خود را در وضعیت ناجی قرار میدهید، او را از فرصت حل مشکل مبتنی بر دانش و خرد باز میدارید و نمیگذارید که درسهای مهم زندگی را یاد بگیرند. پس پایتان را در کفش او بگذارید ولی با آن کفشها بالا پایین نپرید. هرکسی سفر رشدی خود را دارد و این خوب است. لازم نیست زندگیشان را در دست بگیرید. اغلب اوقات همه چیزی که میخواهند این است که کسی کنارشان راه برود .
۴. ارزشهایتان را هدایت کنید.
بدانید که ناجی دیگران نبودن به معنای زیرپا گذاشتن ارزشهایی چون همدلی و مهربانی نیست. در واقع همدلی و مهربانی ارزشهایی عالی هستند که دنیا به آن نیازی جدی دارد اما راههای پرفایده دیگری نیز وجود دارند که میتوانید ارزشهایتان را در آن کانال بیاندازید. مثلاً میتوانید کسی که به کمک نیاز دارد را به سمت گرفتن کمک تخصصی، مثلاً رواندرمانی، مددکاری، دارو درمانی و آموزش سوق دهید. به این ترتیب کمکتان تاثیری شفاف و مثبت دارد، بی آنکه حدومرزهایتان را از بین ببرند.
یا میتوانید وقتتان را صرف کاری معنادار کنید. مثلاً به مراکزی که در جهت رفع علت فعالیت دارند، کمک مالی کنید.
بالاخره اینکه تنها حالتی که واقعاً روشی مناسب برای ناجی شدن است، به سرپرستی گرفتن یک حیوان نجات داده شده است. به سرپرستی گرفتن یک حیوان یعنی مسولیت او را برعهده گرفتن. با اینکار از نظر عاطفی نیز حالتان بهبود مییابد. ضمن اینکه هم درونگرایان و هم بسیار حساسها رابطه عمیق و خیلی خوبی با حیوانات دارند .
۵. کارهایی که هنگام دریافت پیام سمی توانید انجام دهید.
همه ما گاهی تحت فشار پیامهای سمی قرار گرفتهایم. مثلاً شاید شما هم این باور را در خود درونی کرده باشید که ارزشمندیتان منوط به کمکی ست که به دیگران میکنید. شاید حتی خیلی قبلتر از آنکه توان حمایت از دیگران را داشته باشید، در این نقش فرو رفته باشید. اما میخواهم به شما یادآوری کنم که ارزشمندی شما امری ذاتی و تفکیک نشدنی است. مجبور نیستید با «نجات» دیگران ارزشمند بودن خود را اثبات کنید، مجبور نیستید که در نقشهای پیشین ناجی باقی بمانید (یا ناجی کسی باشید که تمایلی به آن ندارید.)
میتوانید برای خلاصی از این امر نزد مشاور بروید یا حداقل همان قدر که ناجی دیگران میشوید، ناجی خودتان هم باشید.
عزیز بسیار حساس درونگرای من، آخرین حرفم به شما این است: به خاطر داشته باشید که اعجوبه هستید و ارزشتان تفکیک ناشدنی است. برای ارزشمند بودن لازم نیست «ناجی» دیگران باشید. بگذارید مهربانیتان بدرخشد، و از همه مهمتر یادتان نرود که با خودتان هم مهربان باشید .
نویسنده: لسی پارکر
مترجم: مینو پرنیانی