برخی از به یاد ماندنیترین درسهای زندگی را میتوان در قصهها دید. داستانها راهی اساسی برای پردازش تجربههای زندگی و عواطفی است که حول و حوش این تجارب وجود دارند. داستانها راهی برای بیان لب کلام لحظات به یادماندنی و دیرپای زندگی هستند. مغز انسان برنامه ریزی شده تا الگوها را درک کرده و برخی از این داستانها را در حافظه درازمدت خود حفظ کند. قویاً باور دارم که داستانهای خوب میتوانند زندگیها را متحول کنند. در نتیجه چند داستان کوتاه جالب را برایتان ترجمه کرده و گرد آوردهایم.
سردترین زمستان
زمستان سردی بود، و خیلی از حیوانات به خاطر همین سرما داشتند میمردند. جوجه تیغیها وقتی شرایط را چنین دیدند، تصمیم گرفتند گرد هم جمع شوند و نزدیک هم باشند تا گرم شوند. راه خوبی برای حمایت از یکدیگر از شر سرما بود، اما مشکل اینجا بود که تیغهایشان در تن هم فرو میرفت.
بعد از مدتی تصمیم گرفتند از هم فاصله بگیرند، ولی به خاطر سرما میمردند، پس چارهای نداشتند جز اینکه انتخاب کنند: یا زخمهایی که از بودن در کنار دیگری میدیدند را تحمل کنند، یا به کام مرگ روند.
تصمیم گرفتند دوباره نزدیک هم باشند و تصمیم خردمندانهای بود. یاد گرفتند که زندگی کردن در عین زخم خوردن از دوستان نزدیکی که مایه گرمیشان میشد، بهتر از مردن از سرما به خاطر اجتناب از چند زخم است. به این طریق امکان زنده ماندن مییافتند.
اهداف بی معنی
کشاورزی سگی داشت که عادت داشت کنار جاده منتظر ماشینها بماند و هروقت ماشینی از آنجا رد میشد، دنبال ماشین کرده، به آن پارس میکرد و سعی میکرد ماشین را بگیرد. روزی همسایه کشاورز از او پرسید: «فکر میکنی سگت بالاخره بتواند ماشینی را بگیرد؟» کشاورز جواب داد، «آنچه ناراحتم میکند این نیست. موضوع این است که اگر بتواند به ماشینی برسد، آنوقت مثلاً میخواهد چکار کند؟»
نتیجه: خیلی از آدمها در زندگی طوری رفتار میکنند که انگار هدفشان خیلی معنادار است.
در باب بخشش
سالها قبل، زمانی که به طور داوطلبانه در سازمان انتقال خون کار میکردم، با دختر کوچولوی سه سالهای آشنا شدم که از یک بیماری رنج میبرد. دخترک به خون برادر پنج سالهاش نیاز داشت که به طور معجزه آسایی از شرایطی مشابه جان سالم به در برده بود. برادر آنتی بادیهای لازم برای فائق آمدن بر مشکل را پیدا کرده بود و تنها امید برای درمان عاجل خواهرش بود.
دکتر شرایط را به زبان ساده برای پسرک توضییح داد. و از او اجازه گرفت که از خون او برای درمان خواهرش استفاده کند. دیدم که برای یک لحظه حالت انزجار به وی دست داد، ولی نفس عمیقی کشید و لبخند زد و گفت، «باشه، اینکار را میکنم تا خواهرم را نجات بدم.»
وقتی در حال انتقال خون بودیم، او کنار خواهرش دراز کشیده و لبخند میزد، و میدید که چهره خواهرش از بی رنگی در آمد ولی صورت خودش رنگ پریده میشد. رو به پرستار کنار دستش کرده و گفت، «من کی قراره بمیرم؟»
پسرک صحبتهای دکتر را اشتباه فهمیده بود، فکر کرده بود با نجات جان خواهر بیمارش خودش میمیرد، با این حال تصمیم گرفته بود بمیرد، ولی خواهرش خوب شود.
در باب بخشش
سالها قبل، زمانی که به طور داوطلبانه در سازمان انتقال خون کار میکردم، با دختر کوچولوی سه سالهای آشنا شدم که از یک بیماری رنج میبرد. دخترک به خون برادر پنج سالهاش نیاز داشت که به طور معجزه آسایی از شرایطی مشابه جان سالم به در برده بود. برادر آنتی بادیهای لازم برای فائق آمدن بر مشکل را پیدا کرده بود و تنها امید برای درمان عاجل خواهرش بود.
دکتر شرایط را به زبان ساده برای پسرک توضییح داد. و از او اجازه گرفت که از خون او برای درمان خواهرش استفاده کند. دیدم که برای یک لحظه حالت انزجار به وی دست داد، ولی نفس عمیقی کشید و لبخند زد و گفت، «باشه، اینکار را میکنم تا خواهرم را نجات بدم.»
وقتی در حال انتقال خون بودیم، او کنار خواهرش دراز کشیده و لبخند میزد، و میدید که چهره خواهرش از بی رنگی در آمد ولی صورت خودش رنگ پریده میشد. رو به پرستار کنار دستش کرده و گفت، «من کی قراره بمیرم؟»
پسرک صحبتهای دکتر را اشتباه فهمیده بود، فکر کرده بود با نجات جان خواهر بیمارش خودش میمیرد، با این حال تصمیم گرفته بود بمیرد، ولی خواهرش خوب شود.
تردید
پسر و دختری مشغول بازی بودند. پسر تیلههای زیبایی داشت. دخترک هم آبنبات هایی داشت. پسرک به دختر گفت که حاضر است تیلههای خود را به او بدهد و در عوض آبنبات های او را بگیرد. دختر قبول کرد. پسر همه تیلههایش را داد مگر بزرگترین و زیباترین آنها را. آن را برای خود نگه داشت. دختر همه آبنبات هایش را داد. آن شب دخترک راحت خوابید. اما پسر نتوانست بخوابد. با خود فکر میکرد که حتماً دخترک هم خوشمزهترین آبنبات خود را قایم کرده است، چون خودش هم بهترین تیلهاش را نداده بود.
نتیجه: اگر همه توان صددرصدی خود را در ارتباط نیاوری، همیشه در این شک و تردید خواهی بود که آیا آن دیگری همه تلاش خود را کرده است یا نه.
چون عقاب در اوج
آیا می دانید که عقابها توان پیش بینی طوفان را دارند؟
عقاب به جای پنهان شدن و فرار، منتظر باد میماند، وقتی رسید، بالهایش را میگشاید و به کمک باد فراتر از طوفان پرواز میکند. وقتی طوفان همه چیز را درهم میکوبد، او ورای طوفان با آسودگی روی امواج باد سر میخورد.
وقتی طوفانهای زندگی ما را تهدید میکنند، ما هم میتوانیم از آنها نترسیده، فراتر از آنها برویم.
👈 مواجهه با چالشهای زندگی را بیاموزیم
سگی در موزه
سگی وارد موزهای شد. موزهای پر از آیینه. موزهای منحصربفرد، که دیوارها، سقف، درها و حتی کف آن از آیینه ساخته شده بود. سگ متعجب شد و خشکش زد. تا چشمش کار میکرد فقط سگ بودند. در سقف، در و دیوار سگها بودند. سگ دندانش را نشان داد و دید که مابقی سگها هم دندانشان را نشان میدهند. پارس کرد و دید بقیه هم پارس میکنند. از این طرف به آن طرف میدوید و سگها هم میدویدند.
روز بعد وقتی نگهبانان وارد موزه شدند، پیکر بی جان سگ را بر زمین دیدند و همین طور بازتابهای سگ بی جان که بر سقف و درودیوار نقش بسته بود. کسی به سگ آسیب نرسانده بود، بلکه او از بازتابهای خودش آسیب دیده بود.
نکته اخلاقی: دنیا به خودی خود خوب یا بد به دنبال ندارد. هرآنچه در گرداگرد ما رخ میدهد بازتابی ست از افکار، احساسات، آمال و اعمال خودمان. دنیا همچون آیینهای بزرگ است. پس بیایید ژست مناسب و خوبی بگیریم.
متوقف شده
جوانی موفق در حال راندن جگوار خود در یک محله بود که دید کودکی از بین اتومبیلهای پارک شده افتاد روی زمین. سرعتش را کم کرد و از کنارش به آرامی رد شد. که یکباره آجری به در ماشینش خورد. مرد از ماشین پیاده شد و یقه پسری دیگری که کنار ایستاده بود را گرفت و داد زد، «هی چته؟ چکار میکنی؟ چرا آجر پرت کردی؟» پسری که یقهاش را گرفته بود اندکی ترسیده بود، اما مؤدبانه گفت، «ببخشید آقا، نمیدانستم چکار کنم. اگر آجر پرت نمیکردم کسی برای کمک نمیآمد» و در حالی که اشک از گونهاش فرو میچکید، گفت، «برادرم از روی ویلچر افتاده و نمیتوانم تنهایی بلندش کنم و روی ویلچر بگذارمش. میشه شما کمک کنید؟» مرد جوان سعی کرد اتفاقاتی که رخ داده و حرفهای که شنیده بود را هضم کند. بعد رفت و پسر را روی ویلچر گذاشت. وقتی داشت میرفت که سوار ماشین خود شود، پسر گفت، «ممنونم آقا، خدا خیرتون دهد.» مرد جوان که هنوز تنش میلرزید، چیزی نگفت و به راه خود رفت و دید که پسر ویلچر برادرش را هل میدهد. مسیر طولانی بود و مرد آرام میرفت. وقتی به مقصد رسید در اتومبیل خود را دید که آسیب دیدگی کمی ندیده بود ولی حوصله تعمیرش را نداشت. سعی کرد در را همان طوری نگه دارد و پیامی که داشت را به خاطر بسپرد. «آنقدر تند نرو که کسی برای جلب توجهت، آجری به سمتت پرتاب کند.»
پیام داستان: زندگی با قلب و روح ما کار دارد. وقتی گوش نمیکنیم، پاره آجری به سمتمان پرتاب میشود. حال حق انتخاب داریم. دقت کرده، گوش کنیم یا منتظر پاره آجری دیگر باشیم.
کوسه
یک بیولوژیست علوم دریایی تصمیم گرفت روی کوسهای آزمایشی انجام دهد. کوسه را در تانکر آبی گذاشت که ماهیهای کوچکی در آن بودند. همانطور که انتظار میرفت کوسه همه ماهیها را خورد. بعد بیولوژیست صفحه پلاستیکی شفافی در مخزن گذاشت و یک ماهی در سمت کوسه و ماهی دیگری در آن سوی صفحه گذاشت. کوسه وقتی ماهی سمت خود را خورد، تلاش زیادی کرد تا آن یکی ماهی را بگیرد اما بعد از یک ساعت دست از تلاش برداشت. بیولوژیست تا چند روز دیگر این کار را تکرار کرد و دیگر کوسه توجهی به قسمت دیگر نداشت. بعد از چند روز صفحه حائل را برداشت و جالب اینکه کوسه به ماهیهای دیگر که در قسمت دیگر مخزن بودند، توجهی نداشت.
نتیجه گیری اخلاقی: موانعی که چند بار در زندگی تجربه کردهایم، باعث میشوند که از نظر عاطفی کنار کشیده و دست از تلاش کردن برداریم و باور کنیم که در آن موارد خاص موفق نخواهیم شد. برای نیازهای خود حدومرز قرار میدهیم. حتی وقتی که دیگر هیچ مانع «واقعی» وجود ندارد.
معمار
معماری سالیان متمادی کار کرده و آماده بازنشستگی بود. با مدیر شرکت ساختمانی خود تماس گرفته و گفت که برای ایام بازنشستگی خود طرحهایی در ذهن دارد و دیگر نمیخواهد کار کند. میخواهد با زن و فرزندش سالیان آخر عمر را به گونهای دیگر زندگی کند. مدیر ساختمان اندکی غمگین شد که معمار توانا و با تجربهاش دیگر نمیخواهد کار کند. از معمار خواهش کرد تا برای آخرین بار خانهای برای او بسازد.
معمار قبول کرد، اما دیگر مثل سابق دلش با کار نبود. گه گاهی به کارگران سر ساختمان سر میزد و از مصالح بنجل استفاده کرد. روش خوبی برای اجرای آخرین پروژه کاری وی نبود. به هر حال خانه را تمام کرد و مدیر آمد تا خانه را تحویل بگیرد.
مدیر بعد از دور زدن در ساختمان، هنگام رفتن، در آستانه در، کلید خانه را به معمار داد و گفت، «این خانه توست. هدیهای از طرف من به تو. به خاطر همه تلاشهای که طی سالیان کردی.» معمار به شدت متعجب شد. قاعدتاً باید خوشحال میشد، اما در اعماق وجودش خوشحال نبود و احساس شرمندگی کرد. قطعاً اگر میدانست خانه مال خودش خواهد شد، آن را جور دیگری میساخت. حالا مجبور بود در خانهای زندگی کند که چندان مناسب نبود.
نتیجه اخلاقی: ما هم مثل معمار به شیوهای پریشان حال عمل میکنیم. به جای کنشگر بودن، واکنشی عمل میکنیم. به جای اینکه بهترین تلاش خود را بکنیم، کم کاری و کم فروشی میکنیم.
👈 بهترین کار را انجام دهیم. نگرشها و انتخاب هابی که امروز داریم، زندگی فردای ما را میسازد. خردمندانه عمل کنیم.
فنجان قهوه
گروهی از فارغ التحصیلان تصمیم میگیرند به دیدار پرفسور مسن دانشگاه خود بروند. بعد از مدت کوتاهی گفتگو، صحبت شأن به گله و شکایت از کار و زندگی پر استرسی که داشتند، کشید. استاد به آشپزخانه رفت و با قهوه و اقسام فنجانهای چینی پلاستیکی، شیشهای و کریستال برگشت. برخی از فنجانها بدریخت بودند و برخی گرانبها و برخی بسیار زیبا. استاد از دانشجویان خود خواست کمکش کنند تا قهوه را در فنجانها بریزند.
بعد از اینکه دانشجویان هرکدام فنجانی در دست گرفتند، استاد گفت: متوجه شدید که همه فنجان هابی که زیبا بودند را برداشته آید و فقط فنجانهای بدریخت و بی ارزش را کسی برنداشت. در عین حال که طبیعی ست که آدمها بهترینها را برای خود بخواهند، اما منبع و مرجع تمامی مشکلات و استرسهای زندگی همینجاست. فنجان به خودی خود بر ارزش قهوه نمیافزاید. شما در اصل فقط قهوه میخواستید، فنجان که در آغاز مدنظرتان نبود. اما همگی دنبال ظاهر خوب رفتید و از آنجا بود که حواس و نگاهتان به فنجانهای همدیگر بود.
بیایید این گونه در نظر بگیریم که زندگی قهوه است و شغلها و خانهها و اتومبیلها و اشیا و پول و مقام همان فنجانها هستند. به هرحال، فنجانی که در دست داریم، مشخص کننده و یا تغییر دهنده کیفیت زندگی ما نخواهد بود.
👈 گاهی از قهوهای که داریم لذت نمیبریم چون تمرکزمان بر فنجان است، نه قهوه. خوشحال بودن به این معنا نیست که آنچه گرداگرد خود داریم، کامل و عالیست. بلکه به این معناست که تصمیم گرفتهاید ورای کامل نبودنها را نگریسته آرامش بیابید. صلح و آرامش درون شماست، نه در شغل، حرفه و یا خانهای که دارید.