دنیا پر از سروصداست. در این میان، سکوت مثل چراغی میدرخشد و توجه همه را جلب میکند. بارها شده از من پرسیدهاند: «چی شده… چرا اینقدر ساکتی؟»
و هر بار ذهنم پر از سؤال شده. بله، من ساکتم. نه، مشکلی ندارم. اما همین پرسش کافی است تا افکارم هجوم بیاورند: نکند سکوت من دیگران را آزار میدهد؟ نکند چیزی هست که من نمیبینم؟
از همانجا گفتوگو شروع میشود؛ گفتوگویی که برایم مثل معاینهٔ دندانپزشکی است – دقیق، ناخوشایند و پر از پرسش. گاهی حس میکنم مجبورم چیزی برای نمایش پیدا کنم، انگار باید ثابت کنم که همهچیز خوب است.
حقیقت این است که مردم همیشه مرا «آدم ساکت» توصیف میکنند؛ چه خوشحال باشم چه غمگین. برای بعضیها سکوت من نشانهٔ انزوا یا ناراحتی است. اما واقعیت این است که آدمهای ساکت هم میتوانند خوشحال باشند. شادی قرار نیست فریاد زده شود؛ کافی است در دل حس شود.
و وقتی حرف میزنم؟
گاهی که با اشتیاق وارد گفتوگو میشوم، کسی میگوید: «چرا اینقدر جدی شدی؟» یا «چی شده اینقدر پرانرژی حرف میزنی؟» و همان لحظه انگار چیزی درونم خاموش میشود.
سکوت به معنی ضعف نیست. حرفهای درونگرا نباید فقط به این دلیل که کم است، نادیده گرفته شود. ما دنبال مرکز توجه نیستیم، بهخصوص در جمع بزرگ.
اضطراب اجتماعی برای بسیاری از ما همراهی آشناست. من قبل از یک مهمانی ممکن است روزها درگیر استرس باشم و بعد از آن حس کنم زیر یک قطار له شدهام. اینکه مدام مجبور باشم خودم را توضیح بدهم یا ارزشم را ثابت کنم، توانم را میگیرد.
اما یاد گرفتهام که درونگرا بودن به معنی «کمتر بودن» نیست. حتی اگر دیگران کمتر مرا ببینند یا یادشان بیفتم، این چیزی از من کم نمیکند.
شنیدن جملههایی مثل «وای! یادم رفته بودی!» هنوز هم گاهی تیر میزند به دلم. اما وقتی یادم میآید که این حرف بیشتر دربارهٔ گوینده است تا من، آرام میشوم.
آنچه دارم تمرین میکنم
شاید هیچ وقت شکاف میان آدمهای پرهیاهو و ما ساکتها کاملاً پر نشود. تنها کاری که میتوانم بکنم این است که با سکوت خودم کنار بیایم. و هر وقت بخواهم، بیهیچ عذری حرف بزنم.
آدمها ممکن است مرا کمتر ببینند یا حتی گاهی حرفهایشان باعث شود احساس کوچکی کنم. اما کمکم یاد میگیرم که نگذارم این حرفها جایی در ذهنم پیدا کنند. ذهن من پر از دنیای رنگارنگی است که ارزشمندتر از این است که با صدای بیملاحظهٔ دیگران شلوغ شود.
به قلم جیمی ویکاف
مترجم: مینو پرنیانی