نوجوان بودن به خودی خود دشوار است، حال وقتی نوجوانی بسیار حساس و درونگرا باشد، چالشهای خاص خود را داراست.
همانطور که دیگر نویسندگان دربارهٔ درونگرایی اشاره کردهاند، اگر درونگرا هستید، میتوانید پدر و مادری عالی شوید. دلایل زیادی در این زمینه وجود دارد. شاید چون ما درونگرایان میتوانیم تمامی عشق و توجه متمرکز خود را نثار فرزندان خود کنیم. ما از ماندن در خانه و کتابخوانی با ایشان لذت میبریم. از دست در دست فرزندانمان به پارک رفتن لذت میبریم.
و اگر آدم بسیار حساسی باشید، بهتر و عمیقتر فرزندتان را میشناسید. وقتی فرزندانم خردسال بودند، با یک نگاه به چهره شأن میفهمیدم که کی وقت رفتن از زمین بازی فرارسیده است. و هروقت از کلاس ژیمناستیک خود خسته شده و یا از سروصدای رستوران ناراحت میشدند، درونا متوجه میشدم چه خبر است.
به هر حال داشتن این قدرتهای ویژه حسن است، و وقتی به دوران بلوغ رسیدند، منافع آن بیشتر هم شد.
یاد دادن اینکه «دروغین» نباشند
احساس میکنم چون توسط والدینی بزرگ شدم که حتی در دورانی که درونگرایی امری خوشایند نبود، با من درونگرا بسیار همراه بودند، شانس آوردم. والدینم مرا درک میکردند، و خودشان هم تا حدودی درونگرا بودند. یادم نمیآید تا بزرگسالی به خودم برچسب «درونگرا» زده باشم.
همیشه ترجیح میدادم که در گروههایی کوچکتر باشم و فعالیتهایم پرسروصدا نباشد، اما خاصیت جوانی این است که میخواهی دوستانی داشته باشی و مثلاً به دلیل فوتبال دور هم جمع شویم. من هم در این گردهماییها شرکت میکردم، اما شبها جایی غیر از خانه نمیخوابیدم.
پدرم آشکارا درونگرا بود، هنوز هم بلند حرف زدن برایش سخت است. و اغلب این را میگوید که «ولی من مهارتهای دیگری دارم که برای موفقیت حرفهای حیاتی است…»
متأسفانه از نظر اجتماعی این گونه ادعاها کمکی به بهنجار دیدن درونگرایان نمیکند. ضمن اینکه درونگرایان بسیار موفق زیادی وجود دارند، از روسای جمهور آمریکا (مثلاً آبراهام لینکلن و جیمی کارتر) گرفته تا اپرا و جبل بایدن. در نتیجه در رابطه با فرزندانم تلاش میکنم یادشان دهم مثل من باشند و «ادای» برونگرا بودن در نیاورد.
تلاش برای ایجاد تعادل بین «بله» گفتن به آنچه نوست، در مقابل ماندن در حیطه امن شخصی
در نتیجه در خانهام تلاش میکنیم تا پذیرای درونگرا بودن خود بوده و قدردان آن باشیم. پسرم شبیه به آنهایی ست که سوزان کین در کتاب «ساکت» میگوید. ما اغلب درباره شخصیتهای گوناگون از جمله درونگرایی صحبت میکنیم.
همیشه سعی میکنیم درباره موقعیتهای استرس زا و ناراحت کننده صحبت کنیم، و اینکه بهترین شیوه مدیریت کردن این گونه موقعیتها کدام است. گرچه همیشه راحت نیست، اما ضروری است.
همین طور گاهی در لحظاتی خاص همدیگر را به بیرون آمدن از موضع امن تشویق کنیم، همین طور به انجام کارهای پر ریسک . این کار را در جهت ایجاد تعادل انجام میدهیم. پسرم در دوران دبستان فعالیتهایی چون پیشاهنگی، روبوتیک، تیم فوتبال و یادگیری ویولن انجام داد. اما هیچکدام اغنایش نکرد. دلش میخواست به خانه بیاید و با برادرش در کتابها شیرجه بزند.
همچنان تشویقش میکنیم به کسب تجربههای جدید، بله بگوید ولی این اجازه را هم دارد تا هروقت که خواست نه بگوید.
متوجه شدم که گرچه وقتی او در دوران بلوغ زیر تغییرات هورمونی هولناک قرار داشت، من آن شرایط را به سختی او طی نکردن، اما کمک به پسرم برای گذر از این روزگار سخت که اسمش را دوران بلوغ مینامند، بسیار دشوار بوده است. بخصوص وقتی از دادن کنفرانس تحت فشار است یا از غذا خوردن در اتاق غذاخوری شلوغ مضطرب است.
به عنوان آدمی بسیار حساس و درونگرا با تمام وجودم این موضوع را حس میکنم. من هم در دوران نوجوانی خود با چنین شرایطی مواجه بودهام. مثلاً در یکی از جشنهای سالیانه مدرسه پسرم، هر معلمی، یکی از دانش آموزان را به عنوان دانش آموز نمونه انتخاب میکرد. کودکانی خاص توسط معلمهای مختلف مورد تشویق قرار گرفتند سایهای از غم را بر چهره فرزندم دیدم. منظورم این است که درونگرایان همیشه مورد شناسایی قرار نمیگیرند. بنا به تجارب خودم، معلمها ترجیح میدهند که کودکان برونگراتر را انتخاب کنند.
هضم این موضوع برای پسرم دشوار بود، چون برادر کوچکترش هم یکی از همین دانش آموزان برونگرا و ایده آل معلمهاست که اغلب اوقات تشویق نامه میگیرد. یادم از معدود معلمهایی میآید که من و دیگر بچههای ساکت کلاس را هم میدیدند، واقعاً از معلمهایی که پسر درونگرای مرا به جا آورده و او را درک میکنند، سپاسگزارم.
نوجوان بودن سخت است، اما نوجوانی درونگرا و بسیار حساس بودن حتی دشوارتر است.
آیا اساساً کسی روزگار نوجوانی خود را به یاد میآورد؟ آیا جهنم درونگرایان نیست؟ همین طور برای بسیار حساسها؟
آدم بسیار حساسی هستم و حواسم هست که پسر نوجوانم به خاطر انرژی بسیارش، وقتی کتاب را زمین میگذارد، شروع میکند به دور زدن در خانه. گاهی اخمهایش در هم است به او پیشنهاد میکنم او سگمان را برای قدم زدن بیرون ببرد. گاهی او را برای دیدن نمایشی خنده دار تشویق میکنم یا خواندن مقالهای جالب. یا به او پیشنهاد درست کردن غذایی بر اساس دستورالعمل میدهم. ذائقه خوبی دارد و دسر کاراملی خوبی درست میکند و بعد در حالی که آن را با چنگال میچشد، سرش هم در کتاب است.
مدام باید به خودم یادآوری کنم که فاصلهام را با او حفظ کنم . او شخصاً باید در این رود شنا کند. سعی میکنم فاصلهام را با او حفظ کنم و میلیونها سوالی که در ذهنم میچرخد که روزش را چگونه گذرانده را از او نپرسم.
من اینجا هستم تا حمایت و عشق بی قید و شرط خود را نثار او کنم، همین طور هراز گاهی پندی را اگر پذیرا باشد.
من هم مانند او عاشق کتاب خواندنم. آن پاچت رمان زیبایی دارد به نام «سعادت جامعه» که در آن با لطافت تمام از غم دوران نوجوانی میگوید:
«او همیشه در حال مناقشه است. نمیخواهد در ویرجینیا بماند. نمیخواهد با خواهرانش باشد... با نامادریش نمیخواهد باشد …با پدربزرگ و مادربزرگش هم نمیخواهد باشد. نمیخواهد اسب سواری کند، نمیخواهد پشهها و مگسها دور و برش باشند، اما هیچ کاری هم نمیتواند بکند. پانزده ساله بودن سخت است. تنها چیزی که میداند این است که نمیخواهد.»
نفس عمیقی میکشم و به خودم یادآوری میکنم که این نیز بگذرد. می دانم که او و من این دوران را از سر خواهیم گذراند، به اتفاق کتابهای خوب، به یاری بزرگسالان همراه و همدل و دنیایی که روز به روز نسبت به درونگرایی و حساسیت شناخت بهتری پیدا میکند.
نویسنده: جوانا مک فارلند
مترجم: مینو پرنیانی