به جای اینکه آرزو کنید کهای کاش کودک درونگرایتان بیشتر برونگرا بود، سعی کنید شادی ساکت و آرام ایشان را تشخیص دهید، همان زمانی که در یک کتاب غرق میشوند.
سال ۱۹۹۴ است. پنج سالهام. با پدرم به خانه جدیدمان رفتم. پدر مادرم به تازگی از هم جدا شدهاند و من مشغول سازگار شدن با شرایط جدید و عجیب و غریب زندگی هستم. شام چهارشنبه شب را با پدرم میخورم و تعطیلات آخر هفته را نیز با او سپری میکردم.
در حال خودم روی فرش اتاق خانه جدید پدرم دراز کشیده و داشتم کتاب جغرافی ورق میزدم که پدرم با لحنی جدی پرسید، «چرا تو هیچوقت لبخند نمیزنی؟»
یادم هست که آدمی دیرباور بودم، فکور هم بودم و حساس و کمی عبوس و درونگرا بودم. صفتی که خود را با آن میشناسم همین است، درونگرا.
یادم میآید با خود فکر کردم، وقتی مشغول ورق زدن کتاب در اتاق هستم، چرا فکر میکند که باید لبخند بزنم؟ هنوز یاد نگرفته بودم که مسئولیت من این است که ظاهری «روبراه»
داشته باشم، تا اطرافیانم احساس خوبی پیدا کنند. از دهه نود تاکنون خیلی چیزها تغییر کرده و مردم درباره درونگرایی آگاهتر شدهاند و اینکه آدمها از نظر عصبی با یکدیگر تفاوت زیادی دارند و اینکه آدمها تجارب متفاوتی دارند و روی یک طیف قرار میگیرند. حالا مردم حتی درباره کودکان درونگرا نیز صحبت میکنند .
والدین باید بدانند که فرزندان ساکت و آرام و حساس ایشان را نباید «تغییر» بدهند و نباید برونگرا بودن به معنای سلامت و بهنجار بودن محسوب شود. ولی به نظرم مهم است که اندکی بیشتر درباره تنشی که به نظر میرسد والدین دربارهٔ کودکان درونگرای خود دارند، و فشاری که برای تغییر به فرزندان خود وارد میکنند، واکاوی کنیم.
چه چیزی در کودکان ساکت و آرام هست که والدین و معلمها را اینقدر معذب میکند؟ والدین از چه میترسند؟
فشار برای «روبراه» بودن
وقتی دخترم در سن و سال آن روز من در خانه پدرم بود، ما هم فاجعه خود را داشتیم، اما این بار موضوع جهانی بود. مدرسهاش به خاطر فراگیر شدن کووید ۱۹ تعطیل شد. زندگیم در مرحلهای بحرانی قرار گرفته بود. من و همسر و دخترم در خانهای بسیار کوچک زندگی میکردیم، گرچه آپارتمان ما در مسیر جنگلی زیبایی بود و برایم حکم پناهگاه را داشت، اما از سروصدای ماشینها پر شده بود. در داخل آپارتمان سعی در روبراه کردن اوضاع برای دخترم را داشتم: بیسکویت پختن، نقاشی آبرنگ کار کردن، تحصیل در خانه، اما هر از چند ساعت، سطح اضطرابم بالا میرفت تا حدی که دیگر قابل تحمل نبود و میرفتم روی پله اضطراری و گریه میکردم.
آدمها به خاطر پاندمی کووید روی بالکنهای خانه مینشستند و سرفه میکردند و سیگار میکشیدند و من که میخواستم گریههایم را از دخترم پنهان کنم، روی پلهها گریه میکردم. حتماً شاهد زارزار گریه کردنهایم بودند. نمیدانستم درباره زن پیژامه پوش گریان روی پلههای اضطراری چه فکری میکنند.
از همان آغاز میدانستم که دخترم هم شبیه من است. گزارشی که از مدرسه درباره او داده بودند این بود: «تنها بازی میکند، اما دختری شاداب است.»
هرگز او را شرمنده نکردم، از تمایلات درونگرایانه اش او را نگران و هراسان نکردم. اما در دوران فاجعه همه گیری کرونا، متوجه شدم که چهرهاش غم و اندوهی دارد. میتوانستم شخصاً تعطیلی همه گیر، عدم قطعیتهایی که وجود داشت، و غم و اندوه خود را فراموش کنم. اما آیا میتوانستم رنج کشیدن فرزندم را هم تحمل کنم؟ حاضرم هرکاری از دستم بر بیاید را انجام دهم تا از دخترم محافظت کنم .
همدلی با والدین نگران
آیا باید همان گونه که پدرم میخواست روبراه باشم و برای روبراه کردن دخترم هم کاری میکردم؟ اما من هیچ گونه فشاری را به دخترم وارد نکردم تا او را به زور شاد کنم. امیدوارم توانسته باشم تا رنجهای خود را به او تحمیل نکرده باشم و او را از فشار روزگار دشواری که متحمل شدم برکنار نگه دارم. امیدوارم او بتواند خودش باشد، و می دانم که از آنچه هست حمایت میکنم.
اما وقتی به گذشته نگاه میکنم، با پدرم احساس همدردی میکنم. او سعی میکرد تا به شیوه خود فاجعه را از سر بگذراند، و چهره خنثی و بدون لبخند من شاید برای او یادآوری کننده این موضوع بود که آنطور که دلش میخواست، نتوانسته بود از من حمایت کند. پس این سؤال پیش میآید که: چرا والدین اینقدر نگران فرزندان ساکت و آرام خود هستند مخصوصاً از کودکان درونگرای خود عصبی میشوند. به نظرم دلیلش این است که فرهنگ برونگرای ما پرحرفی، جوک گویی و نژادپرستی را شادابی میشمرد و اشکالی در آنها نمیبیند.
تعاملی که با پدرم داشتم مرا بر «اشتباه» یا حداقل متفاوت میشمرد. من با چهره خندانی که نداشتم، اوضاع را برای اطرافیان خود دشوار و جدی میساختم. اما حالا، به عنوان درونگرایی فکور، و زن بالغی که عبوس به نظر میرسد، می دانم که ناراحتی دیگران ارتباطی با خوب بودن و برحق بودنشان ندارد و من «اشکالی» نداشته و ندارم. در واقع مشکل، نشأت گرفته از ترسهای پدرم بود. ترسی وجودی که به نظرم درون هر پدرومادری وجود دارد. ترس پدرم از صورت بدون لبخند من به ترسی مهمتر مربوط بود. ترس از این که فرزندی به این دنیا آورده که شاد نیست .
پذیرش فرزندان درونگرا و همین طور خودمان
وقتی از فرزندان درونگرای خود انتظار شاد (برونگرا) بودن داریم، سیر طبیعی معکوس میشود. در حالی که باید خوب دقت کنیم و ببینیم که در چه حالند، و فهم خود را از شادی کودکانهشان گسترش دهیم و متوجه بیان درونگرایانه ایشان باشیم. ببینیم که وقتی در دنیای کتاب غرق میشوند، شادند. به عبارت دیگر باید بتوانیم وقتی شادی ساکت و آرام ایشان را میبینیم، متوجهش شویم.
اگر فرزندانمان حالشان خوب نباشد، اگر رنج میکشند و غمگینند، باید کمکشان کنیم. ولی باید بتوانیم درون خودمان را نیز ببینیم تا متوجه ترسها و اندوه خود نیز باشیم، تا مبادا آنچه درون خودمان است را بر کسانی که دوستشان داریم، فرافکنی نکنیم. شاید به این نتیجه برسیم که همان طور که بچهها نیاز به «درست» شدن ندارند، ما هم لازم نیست درست شویم. برای اینکه فرزندان درونگرای خود را به سمت بزرگسالی هدایت کنیم، آن هم در این دنیای پیچیده و پر فاجعه، به همدلی و حمایت نیاز دارند. باید مراقب توهمات باشیم. مخصوصاً آن توهماتی که میخواهند کامل باشیم و از فرزندانمان در هر سختی حمایت کنیم و در پر قو بزرگشان کنیم. باید دید خود را تصحیح کنیم و بدانیم که آنان آیینه ما هستند.
امیدوارم محیطی که فرزندانمان را در آن پرورش میدهیم، صادقانه و واقعی باشد و به تفاوتهای که با هم داریم احترام گذاشته شود. به گونهای باشیم که آدمهای دور و برمان به خاطر اینکه حالمان خوب باشد ، لبخند نزنند .
نویسنده: ژاکلین دیسفورج
مترجم: مینو پرنیانی